Archive for آوریل 2010

مهندسی در حد تیم ملی

آوریل 30, 2010

یکی دو ماه،صدای نخراشیده و عذاب آور فن های محترم سی پی یو،کیس و کارت گرافیک رو اعصابم بود،به طوریکه با زدن دکمۀ پاور،اگه کسی بیرون از اتاق بود و از حال و روز درونش خبری نداشت فکر میکرد هواپیمای بویینگ 747 از اتاقم آمادۀ پروازه.

با تلاش و کوشش فراوان و تحمل رنج و مشقتی عظیم،کاشف به عمل اومد که مشکل از عدم روانکاری سیستم یاتاقان بندی فن هاست.برای حل این معضل از روغن چرخ خیاطی(روغنی رقیق با ویسکوزیتۀ پایین) استفاده کردم ولی چون روغنش رقیق بود،در عرض چند روز خاصیتش رو از دست میداد و دوباره همون آش و همون کاسه.عزمم رو جزم کردم و پاشنه هارو کشیدم بالا،این بار رفتم سراغ گریس کاری.

نتیجه این شد که : الان دو ماهه کامپیوتر بدون اینکه جیکش دربیاد داره مثل اسب کار میکنه و من سرافراز از این عملیات غرور آفرین به خودم میبالم و عجیب خرکیف شدم.حتی به سرم زده اسمم رو تو کتاب رکوردها ، اختراعات و ابتکارات یا یه چیزی تو همین مایه ها  به عنوان «اولین نفری که در تاریخ بشریت برای خلاصی از صدای وحشتناک فن کامپیوترش از گریس کاری استفاده کرد» ثبت کنم.

البته توجه داشته باشید برای روانکاری قبلش حتما گرد و خاک فن رو تمیز کنید،چسب بالای فن رو با احتیاط باز کنید،شفت و یاتاقان فن دقیقا زیر این برچسب قرار گرفته(چسب رو تا جایی باز کنید که شفت دیده بشه،اگه اون رو کاملا جدا کنید،چسبوندنش مصیبت عظماییست)با چوب کبریت خیلی کم به اندازۀ یه دونه عدس،شفت رو گریس کاری کنید و بعدش بر چسب رو به حالت اولش برگردونید.

و اما در پایان میخوام یکی دو تا نوشابه واسه خودم باز کرده و از خودم تشکر کنم:

ای بابا…چی فکر کردی خوانندۀ محترم؟آره با تو هستم،توی بیمعرفتی که میای اینجارو میخونی و زورت میاد نظر بدی! خدایی ناکرده ما مهندس این مملکت شهید پروریم، مکانیک خوندیم…طراحی اجزا و ترمودینامیک و انتقال حرارت پاس کردیم.نصب و تعمیرات و معادلات دیفرانسیل رو گذروندیم. البته زبان از گفتن کمالات و قلم از نوشتن خوبی های ما قاصره.

از اینکه چهار سال تحصیلات دانشگاهی بالاخره یه جایی به دردم خورد، خوشحالم و  در پوست خود نمیگنجم ولی خودمونیم دانشگاه ها هر سال یه عالمه  کارشناس و دکتر مهندس میدن بیرون،خدایی چند نفرشون شایستۀ عنوان «کارشناس» هستند؟

4Months, 3 Weeks and 2 Days

آوریل 26, 2010

«چهارماه،سه هفته و دو روز» ساخت سال 2007 و محصول کشور رومانی.

فیلم داستان دو تا دختر دانشجو (اوتیلیا وگابیتا) رو روایت میکنه،گابیتا دسته گلی به آب داده و به خیالش دو ماهه که آبستنه .وقتی برای سقط جنین با هزار زور و زحمت و به بهونۀ امتحانات آخر ترم و شلوغی خوابگاه ، اتاقی در هتل کرایه میکنن و دکتر برای کورتاژ آماده میشه میفهمه که جنین حداقل چهار ماهشه و  برای انجام کار پول بیشتری میخواد.ولی از اونجایی که اونا پولی در بساط ندارند،مجبور میشن نوبتی با آقای دکتر محترم بخوابن و اینجوری بقیۀ دستمزد دکتر متعهد جبران میشه.

به نظرم یکی از تلخ ترین سکانس ها اونجاییکه اوتیلیا به خاطر دوستش مجبور به تن فروشی میشه…غم و بغض این دختر که توسط یه مرد تحقیر شده،واقعا قلب آدم رو به درد میاره.

از نکات جالب فیلم ، به تصویر کشیدن مستند عمل  کورتاژه،همونطور از عکسی که از این سکانس گرفتم مشخصه،یک لولۀ پلاستیکی(مثل شیلنگ هوای آکواریوم) که به یک سرش پروپ وصله ،داخل دهانۀ واژن میشه و هروقت طرف احساس سوزش کرد(لحظۀ برخورد پروپ با جنین)،آمپول تزریق میشه.

دیالوگ های طولانی(اونم به زبان رمانیایی) در فضای بسته از نکات ضدحاله این فیلمه که به نظرم از کیفیت کار کم میکنه.فیلم،فکر و روان آدم رو به شدت درگیر خودش میکنه بطوریکه ذهن آدم ناخودآگاه به طرف نمونه های وطنی کشیده میشه.کم نیستند دخترهای ایرانی شبیه اوتیلیا وگابیتا با این تفاوت که دکترهای زیرزمینی و فروشنده های ناصر خسرو، آمپولی رو که به گفتۀ یکی از آشناها که متخصص مامائیه کمتر از سه هزار تومن قیمتشه رو بعضی وقتا سیصد هزار تومن حساب میکنن و به خاطر جبران تعهد کاری آقای دکتر در فیلم،با اعمال کثیف تری مثل دوربین مخفی و فیلم گرفتن از شاهکارشون،یک بار که نه،یک سال و شاید تا آخر عمر بیخیال طرف نمیشن.و از همه جالب تر اینکه ادعای ایرانی ها در زمینۀ همنوع دوستی،کمک به دیگری،انسانیت و شرافت به قول کیوان ب.ا.س.ن بقیۀ ملت ها رو پاره میکنه ولی خودمون میدونیم وقت عمل که میرسه،یه پای همه لنگ میزنه.

سه رقمی

آوریل 23, 2010

آدمهای دور و برتون چند رقمی اند؟

صفرهای جلو اعداد واسه شما چقدر مهمه؟

اصلا تاحالا به عدد 100 فکر کردی؟

ای بابا…مگه صد دفعه بهت نگفتم از اینکارا نکن؟

ببخشید چند تومن تقدیم کنم؟چه خبره داداش؟ من روزی صد بار این مسییر رو میرم و میام!

میترسم یه روزی بمیرم و سه رقمی شدن خودم رو نبینم شاید تصورش واسه شما مشکل باشه ولی خیلی وقته که میخوام وزنم رو به عدد خوشگل 100 کیلوگرم برسونم ولی هنوز نتونستم.

چند بار به 94 نزدیک شدم،اما واسه اون شیش کیلوی لعنتی باید وقت آزاد،فکر بیخیال و یه پول قلمبه داشت.یه تیشرت سه ایکس لارج واسه روز سه رقمی شدنم خریدم که امید وارم حسرت بدل نمونم و تنم کنم.البته پُر واضح،روشنه که منظورم  افزایش وزن از نوع با کیفیتشه وگرنه اضافه وزن ناشی از چربیهای پهلو و شکم و ب.ا.س.ن کابوس وحشتناکیه.

?What the hell are you

آوریل 20, 2010

به خاطر کارم ، هر روز صبح مجبورم با موتور وارد یه خیابون باریک و ورود ممنوع بشم،وقتی با ماشینهایی  مواجه میشم که از روبرو میان و خیلی سخت به منی که دارم خلاف میرم راه میدن ،با خودم میگم:عجب آدمهایی پیدا میشن…یارو انگار میخواد جون بده،بابا میمیری اگه یکم بری اونورتر؟

بعدالظهر همون روز با ماشین از همون خیابون باریک ولی ایندفعه در جهت موافق عبور میکنم با این تفاوت که این دفعه میخوام از روی موتورسوارهایی رد بشم که دارن خلاف میان،تا بار آخرشون باشه که از این غلط ها میکنن.

Catch me if you can

آوریل 17, 2010

«اگه ميتوني منو بگير» ساخت سال 1992 فيلمي كه بر اساس واقعيت ساخته شده و به جرات ميتونم بگم يكي از بهترين فيلمهايي كه تا حالا ديدم.

فكرش رو بكنيد… اگه سوپر استارهايي مثل لئوناردو ديكاپريو و تام هنكس در يك فيلم به كارگرداني استيون اسپيلبرگ همبازي باشند ، ديگه چي ميشه.

در اين فيلم فرانك(لئوناردو ديكاپريو) بنا به دلايلي مجبور ميشه خودش رو به جاي چند تا شخصيت جا بزنه،كارل(تام هنكس)هم به دنبال اين جاعل و كلاه برداره و اينجوري داستان دزد و پليسي فيلم ادامه پيدا ميكنه.

به نظرم يكي از به ياد ماندني ترين  سكانس ها اونجاييه كه : پدر دختري كه فرانک عاشقش شده در صداقت حرفاش شك ميكنه و در يك گفتگوي مردونه ميخواد حقيقت رو بدونه ، كارل جواب ميده «حقيقت اينه كه من نه دكترم و نه وكيل و نه خلبان،من هيچي نيستم،من فقط بچه اي هستم كه عاشق دخترت شده» پدر دختر وقتي حقيقت رو ميفهمه در جواب ميگه «مردايي مثل من و تو با عشقشون زنده هستن» و … به نظرم ديالوگ بين اين دو نفر خيلي تاثير گذار و زيبا بود.

و يا در آخر فيلم در جريان بازجويي كارل(بازپرس) از فرانك ميپرسه كه مدرك وكالتش رو چه جوري جعل كرده؟ فرانك جواب ميده كه سند وكالتش جعلي نيست ، بلكه  به خاطر عشق به معشوقه اش در آزمون وكالت شركت كرده و قبول شده.

اما نكتۀ خيلي مهم و اساسي اينه كه آقاي مهران مديري بدون اينكه به روي مبارك خودش بياره با كُپي برداري از فيلم نامۀ «اگه ميتوني منو بگير»دست به يك دزدي هنري زده.

نميدونم اين دلقك جيره خوره صدا و سيما ، پيش خودش فكر نكرده،شايد به احتمال يك درصد يه روزي گندش در بياد و بعضي ها هم بفهمند كه فيلم نامه و پايۀ سريال مرد هزار چهره دزديه؟

يادمه تو دورۀ دانشجويي وقتي پروژه اي ارئه ميداديم،اون صفحۀ آخر منابع پروژه رو هم مينوشتيم تا خواننده فكر نكنه كه همۀ اين مطالب علمي،حاصل تجربيات و كشفيات خودمونه.

اين مساله رو ميشه به بقيۀ چيزها هم تعميم داد،ولي متاسفانه در اول و آخر سريال مذكور،يك جمله يا حتي يك كلمه از منبع الگو برداري شده ديده نميشه.

موندم مديري با چه رويي مرد دو هزار چهره رو هم ساخت؟وقاحت ديگه تا چه حد؟آخه تو اسم خودت رو هنرمند گذاشتي؟ ديگه بقيه حرفام رو رو بر خلاف ميل باطني ام سانسور ميكنم […]

بگذريم…شنيده ها حاكي از اينه كه مهران مديري واسه سريال هاي نوروز 89 هم برنامه داشته ولي ايشون با مديران صدا و سيما در مسائل مالي پيام هاي بازرگاني قبل و ميان برنامه به توافق نرسيده بودند.

كاندوم…حقيقتي تلخ و گزنده

آوریل 17, 2010

تا حالا خيلي كاندوم ديديم ولي با ديدن اون به چه چيزي فكر ميكنيم؟

به نظرم خيلي از آدمهاي هم دورۀ من كه به نسل سوخته معروف اند،وجود خودشون رو بايد مديون همه گير نبودن اين قطعۀ لاتكسي بدونن.

با تامل در اختلاف سني سه سال بين فرزندان خانواده هاي اون دوره فهميدن اين موضوع خيلي ساده است: تا دو سالي كه مادر به بچه اش شير ميده اصولا نميتونه باردار بشه،بلافاصله بعد از دو سال،كارخونه آماده است،اگه 9 ماه زمان حاملگي بعدي رو به اين دو سال اضافه كنيم و با اندكي اغماض به اونهايي كه يكي دو ماه بيشتر به خودشون استراحت دادند و يا بر عكس اضافه كاري هم داشتند ، بنگريم…اختلاف سني بين بچه ها تقربا سه سال ميشه.

تازه اگه به همۀ اينها امتياز كوپن قند و شيكرو روغن بيشتر در مقابل بچۀ بيشتر كه از شاهكارهاي دانشمندان سياسي اون زمان بوده رو هم اضافه كنيم،وضعيت به مراتب اسف بارتر از اين ميشه.

پس يادمون باشه اگه اين جناب كاندوم محترم يكم زودتر معرف حضور والدين گرامي بود،شايد نه،حتما خيلي از هم نسلهامون يا شايد هم خودمون وجود خارجي نداشتيم.

كارت پايان خدمت و بكارت

آوریل 16, 2010

آيا ميدانيد كارت پايان خدمت و بكارت چه نقاط مشتركي دارند؟

به نظرم بسته به جنسيت شما داشتن يكيشون الزاميه ، ولي بعد از يه مرحله اي (آزمون استخدامي،گرفتن گذر نامه،اون شب معروف)ديگه رسما به هيچ دردي نميخورن.

از طرفي دردسر ازدواج دختر با پسري كه سربازي نرفته مثل مصائب ازدواج پسر با دختري ميمونه كه بكارت نداره.

البته هميشه يه راهي واسه لايي كشيدن هست،مثل عمليات پرده دوزي و پرداخت رشوه واسه معافيت،ولي در هر دو با توجه به مسائل مالي، ريسك كار بالاست.

واقعا نميدونم اگه قرار باشه يكي مثل من،تا دو ماه ديگه به خدمت شديدا مقدس سربازي اعزام بشه از اين فكر و خيالات به سرش ميزنه يا نه؟
ولي حروم كردن هيجده ماه (پونصد و چهل روز ، يا به عبارتي دوازده هزار و نُهصد و شصت ساعت) از كارت اعتباري زندگييم،به اسم خدمت وظيفه،چيزيه كه خيلي ذهنم رو به خودش مشغول كرده.

Gia&Milk

آوریل 16, 2010

به واسطۀ دو ترابايت كلكسيون فيلمي كه دارم و از طرفي اگه از آسمون سنگ هم بباره ، روزي يكي دو تا فيلم رو حتما  ميبينم ، نميخوام بگم منتقد ، ولي حداقل خودم رو يك تماشاچيه حرفه اي فيلم ميدونم.

فيلمهاي Milk و Gia   از نظر موضوع يه شباهتهايي دارن … جفتشون به دغدغه هاي ه.م.ج.ن.س گرايان ميپردازند.

Gia با بازيه آنجلينا جولي ميتونست فيلم خيلي خوبي باشه ولي به نظرم ضعف خيلي بزرگي داره ، اونم اينه كه مثل پيام بازرگاني گريز ميزنه به دوستهاي Gia (نقش اول فيلم) و اونا خاطراتشون رو تعريف ميكنن و دوباره ادامۀ ماجرا…واقعا كه ضد حاله ، چون كاملا يادت ميره قبلش چي بود و حالا چي شد.

Milk با بازي  شون پن فيلم قوي تريه ولي اعتراف ميكنم به هر اندازه اي كه تماشاي بعضي از سكانس هاش واسه من سخت و چندش آور بود ،  ديدن همون سكانس ها در Gia جالب و جذاب بود.

جدا از هرگونه تعصب و غرض ورزي به نظر مياد كه زن ها پتانسيل بيشتري واسه ه.م.ج.ن.س گرا شدن دارن ، يادمه چند وقت پيش يه كليپي ديدم (فكر كنم رختكن استخر بود) كه تو اون بانوان محترم ، جلو چشم ديگران لخت مادرزاد و خيلي ريلكس دوش ميگرفتن و لباس عوض ميكردن كه مسلما احتمال بروز اين رفتار  در آقايان  نسبت به خانمها و در شرايط يكسان ، يك در يك ميليونه.

Gia و Milk هر چند فيلم هاي  جديد و  روز نيستند ولي تماشاي اونها حد اقل  باعث ميشه تا بعضي ها رو كه به ه.م.ج.س خودشون علاقه و عشق مي ورزند رو بهتر درك كنيم.

لبيك يا بلاگفا

آوریل 14, 2010

خيلي وقته كه ميخوام كُلنگ يه وبلاگ رو بزنم و روباناش رو جر وا جر كنم ولي بنا به خاطر  زياد بودن كاليبر و مقداري آب هندوانه  نميتونستم يا شايد نخواستم …  ليكن ميخوام  از همين تريبون مقدس اعلام ميكنم : به حول قوۀ الهي و ياري سربازان گمنام امام زمان از اين لحظه من هم رسما به خيل عظيم بلاگرها پيوستم.