Archive for مِی 2010

CHAMPIONS LEAGE

مِی 22, 2010

فینال امشب رو دوست ندارم. اینتر و بایر، جفتشون ضد فوتبال و تُخمی بازی میکنن و یه جورایی گُه زدن به هر چی فوتباله.اصلا این قیافۀ مورینیو جاکش رو که میبینم، حالم گرفته میشه.دلم میخواد یکی پیدا بشه وسط بازی، جلو شونصد هزار تا دوربین و پخش زنده، این دیوث رو انگشت کنه که دیگه اینقدر مغرور نباشه و قیافه نگیره.

ای کاش امشب بارسلون و منچستر بازی میکردن تا همونجوری که لوکزامبورگو در کتاب خاطراتش گفته بود که «الکس فرگوسن رو کرده»، یه بار دیگه دهن این سگ پیر عوضی توسط گواردیولا سرویس میشد.

به نظرم معاوضۀ اتوئو با زلاتان، بزرگترین دلیل فینالیست نشدن بارسلون بود.مطمئنم اگه لاپورتا (رئیس بارسلونا) توی عمر نکبت بارش یه بار پلی استیشن بازی میکرد و میفهمید با ترکیب اتوئو و مسی چه گلهایی میتونه بزنه، عمرا اگه راضی میشد اتوئو رو با زلاتان عوض کنه.

پی نوشت1: الان دقیقۀ 30 بازی هست و نتیجه بدون گل دنبال میشه.

پی نوشت2: بالاخره بازی تموم شد و چــ.اقال خان رضایت داد تا در مراسم اهدای جام حضور داشته باشه.

پی نوشت3: از بانوان محترم تماشاچی عاجزانه درخواست میکنم که از این به بعد  جهت حضور در استادیوم های ورزشی یه خورده حجاب رو رعایت کنند تا اون برادر بسیجی کــــ.ون گُنده، در لحظۀ بالا بردن جام، صحنه آهستۀ گل دوم اینتر رو پخش نکنه. البته در زمینۀ به فاک دادن پخش زندۀ مسابقات پیشرفت خوبی داشتیم. چون مثل بازی ایران و استرالیا دیگه در این مواقع، عکس توپ و دروازه رو نشون نمیدن بلکه با نمایش اسلو موشن صحنه های خطرناک نیم ساعت پیش یا تصویر هوایی از استادیوم و یا در نهایت با توجیه گزارشگر و اشکال در ارتباط ماهواره ای، مشکل حل میشه!

BLOGFA

مِی 17, 2010

بلاگفای عزیز! یعنی الان درسته که هر موقع من میام و لاگ این میکنم، بهم بگی که 5 تا نظر تایید نشده دارم،

وقتی هم که میرم لیست نظرات تایید نشده رو ببینم، میگی که موردی یافت نشد؟!

پی نوشت: آقای مهندس شیرازی! همین کاراتو کردی که بازداشتت کردن. من که اینارو میدونم،خبلا میــلسه بلادَل! [آیکون علی دایی]

BBCXXX

مِی 16, 2010

در شب نشینی هفتۀ پیش، همه فامیل دور هم بودیم و توی جمع،  کوچیک و بزرگ، مرد و زن از هر دری حرف میزدن و در همین حال از تلویزیون، برنامۀ مستند حیوانات از شبکۀ بی بی سی فارسی پخش میشد.از اون سری مستندهای حیات وحش گربه سان های درنده مثل  شیر و پلنگ که خیلی ها علاقه دارن.

با دیدن مستند و نحوۀ  زندگی و شکار شیرها، هر کس به اقتضای سنش اظهار نظر میکرد و یه چیزی واسه خودش میگفت. بزرگ ترها و ریش سفید ها از قدرت و عظمت خدا، زن ها و دخترها از رنج و زحمت شیرهای ماده میگفتن و احساسات فمنیستیشون میزد بالا و بچه ها از علاقه و عشقشون به داشتن طوله شیر حرف میزدن. بعضی ها هم که عرصه رو محیا میدیدن، جلو زن و بچه و فامیل قُپی میومدن و با حماسه سرایی از  داستان های گلاویز شدنشون در ایام مجردی و جوانی با شیرهای درنده، خالی میبستن در حد و اندازه های تیم ملی!

از خیلی وقت پیش چند سری از برنامه های زبون اصلی حیات وحش رو آرشیو داشتم و همینجوری که برنامه میرفت جلو  میدونستم این پروسۀ مستند شامل صحنه های تولید مثل هم هست و از طرفی مطمئن بودم که بی بی سی اینجاها رو قیچی نمیکنه. یه چیزی تو دلم میگفت هر لحظه امکان داره صحنۀ تولید مثل شیرهای محترم از تلویزیون پلاسمای پنجاه و سه اینچی جلوی همۀ فامیل پخش بشه، یه جوارایی هم میتونستم به یه بهونه ای کانال عوض کنم، ولی حوصلۀ شنیدن غُر غُر دیگران رو نداشتم. توی دلم  گفتم اصلا چرا با این کار خودم رو ضایع کنم؟  بزار ببینیم چی میشه، هم فال هم تماشا!

حدسم درست از آب در اومد و بی بی سی بدون لحظه ای درنگ،سکانس عشق ورزی دو شیر بالغ رو در زاوایه های مختلف،  همراه با دوبلۀ ناب فارسی به تصویر کشید.

بَلبَشویی شد دیدنی!بعضی ها ناخود آگاه خندشون گرفت، یه عده خودشون رو زدند به کوچه علی چپ و در و دیوار رو نگاه کردند ولی از همه جالب تر تقلای همه واسه پیدا کردن کنترل بود ولی در اون لحظات بحرانی کنترل انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.ذهن کنجکاو بچه ها و سوال مداومشون در مورد رفتار صورت گرفته از سوی شیرها، صحنه ای خنده دار رو رقم زده بود. من از شدت خنده داشتم دل درد می گرفتم که با چشم غره های دیگران خودم رو جمع و جور کردم. سرانجام قائله با پیش کشیدن یه بحث حاشیه ای به خیر گذشت و تموم شد.

این هفته هم برنامۀ مستند بی بی سی در مورد اقلیم و حیات وحش یه منطقه خاص در نزدیک ژاپن بود که باز هم هی گریز میزد به تولید مثل جانورهای اونجا.

بنده در ابراز انزجار خود از این صحنه های بی ناموسی از همین تریبون مقدس اعلام میکنم :

آقای بی بی سی خجالت بکش!

برنامۀ مستند حیوانات نشون میدی یا تولید مثل حیوانات؟

ببینم روت نمیشه و الا خیلی دلت میخواست به BBCXXX تغییر نام میدادی نه؟

ولی خودمونیم تصور بکنید یه روز بی بی سی فارسی به BBCXXX تبدیل بشه، اونوقت «ناجیه غلامی» همینجوری که داره خبر میگه لباساشو در میاره و «مهدی پرپنچی»، با اون کلۀ کچل و قیافۀ خفنش،  مست و پاتیل از راه  میرسه. اوه اوه اوه چه شود! «مسعود بهنود» هم به جای بررسی روزنامه های ایران، مقالات مجلۀ Play Boy و Arena رو تحلیل میکنه و عکس سو.پر به ملت نشون میده!!!

من کی هستم؟ اینجا کجاست؟

مِی 13, 2010

خط ADSL با پهنای باند 128kb (کیلو بیت) دارم، همینجوری که از کانورتور مشخصه اگه 128kb رو به KB (کیلو بایت) تبدیل کنیم میشه 16KB

خُب تا اینجا مشکلی نیست. ولی وقتی که فایل دانلود میکنم، سرعت دانلود باور نکردنیه و در حد المپیک بالاست.

این وسط یه چیزایی با هم نمیخونه.انگار که مسئولین محترم خدمات اینترنتی خواستن یه حالی به این مشترک خوبشون بدن، شایدم از دستشون در رفته، در هر صورت پهنای باند 2008kb  یا به عبارتی 251KB فازی میده در حد و اندازه های تیم ملی!

خدایا معجزه که میگن یعنی همین؟ آخه چرا اینقدر به من حال میدی؟ببین تکلیف مارو روشن کن، این الان آزمایش الهیه؟ یا دلت برامون سوخته و گفتی بزار این بندۀ بی نوا هم یه خورده خوش باشه؟شاید هم یه جایی یه کار خوبی کردم که الان دارم پاداش میگیرم.ولی خوبی این مملکت شیر تو شیر اینه که بعضی وقتا هم از این اتفاق های خوشایند پیش میاد.البته یه وقتایی هم عذاب وجدان میگیرم به طوریکه هر لحظه امکان داره تلفن رو بردارم و شرکت محترم رو در جریان بذارم.

انقلابی در صنعت عکاسی

مِی 12, 2010

در یکی از روزهای شهریور ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت شمسی، مرتضی و پدرام، دو دانشجوی رشتۀ ساخت و تولید، هنگامی که مشغول آماده کردن پروژۀ فاینال خود بودند، متوجه دوربینی فوق پیشرفته در لب تاپ خود شدند، و بدین گونه گرایشی جدید به نام «عکسهای پشت لب تاپی» در صنعت عکاسی کشف شد.

اینک برای اولین بار، نمونه هایی از این سبک جدید به نمایش گذاشته می­شود:

لحظه ای که به داشتن دوربین در لب تاپ پی بُردیم که البته این لحظۀ مقدس، نقش به سزایی در خلق این سبک جدید داشت

تأسف و تأثر عمیق قشر مهندیسین فرهیخته از پیشرفت استکبار جهانی در زمینۀ لب تاپ سازی

پژوهشگران در حال دیدن نسخۀ فاینال پروژه و مرور و ادیت فایل پاورپوینت جهت ارائه در کنفرانس

عکسی شدیدا هنری!!!!

هنوزم خودم نفهمیدم که در این عکس آیا ما به دنیا پُشت کردیم یا دنیا به ما؟

(رابرت آدامز و مایکل کنا، برن جلو بوق بزنن!)

دوریان یتس وارد می­شود!!!

(ببینم کی بود شیشکی کشید؟مرتیکۀ عوضی مگه من با تو شوخی دارم؟برو این صداها رو واسه بابای جاکشت در بیار تا کیف کنه!)

من با موهایی کوتاه و همراه با کاکوهای شیرازی در حال تماشای فیلم

دراکولا در نیمه شب تاریک! خدایی قیافه رو میبینی کُرک و پَرت نمیریزه؟ نمیدونم چه جوری دو سال و نیم از عمرم رو با این موجود پشمالو تو یه خونه گذروندم!؟

پدرام جون، میدونم الان در شهرستان شهید پرور قزوین مشغول خدمت مقدس سربازی هستی، جون تو به دلم افتاده که منم میوفتم قزوین. حالا چون تو پشمالویی اونجا کسی باهات کاری نداره، ولی من با این پوست سفید و حساسم چه خاکی تو سرم بریزم؟!؟!؟

ام تی ان ایرانسل و تجربه ای جدید

مِی 8, 2010

داستان از اونجایی شروع میشه که چند ماه پیش توی خیابون وقتی از جلو نمایندگی ایرانسل رد می­شدم، یهو همینجوری بیخود و بی جهت به سرم زد که برم یه خط بخرم.

از اون موقع تا حالا به غیر از اینکه هر هفته با این خط جدید به برنامۀ نود اس ام اس میزنم، شمارمو به کسی ندادم و با این خط هم شماره نگرفتم. گوشیم هر هفته یه بار باطری تموم میکنه که بلافاصله شارژش میکنم . در این شرایط ناخودآگاه یاد پدر و مادرهایی میفتم که بچه هاشون، پارۀ تنشون،خیلی وقته  از خونه رفتن و  جدا شدند، ولی اینقدر بیمعرفتن که  حتی با یه تلفن خشک و خالی یادی ازشون نمیکنن .آخه وقتی یه تلفن به مدت سه چهار ماه اصلا زنگ نمیخوره یه احساس غریبی به آدم دست میده که فقط اونایی این حس رو میفهمن که دقیقا این شرایط رو داشته باشن.

البته شاید اگه یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، یه خانوم باکلاس و خوشگل (یه چیزی در مایه های اسکارلت یوهانسن) پیدا بشه و بیاد بگه: آهای آقا ببخشید، میشه یه لحظه مزاحمتون بشم؟

من: بله بفرمایید؟

اون: ببخشید من حتی اسم شمارو نمیدونم، ولی از وقتی دیدمتون یک دل نه، صد دل عاشقتون شدم!تورو
خدا شمارتو بده وگرنه خودمو میکشم.

من: ای بابا، حالا چه کاریه.

اون: تورو خدا! چقدر ناز میکنی…اینقدر کلاس نزار دیگه!

خلاصه از اون اصرار و از من انکار که در این موقع حوصلم سر میره و قاطی میکنم و میگم: شرمنده، من نامزد دارم. با این کار،طرف بیخیال میشه و میره پی کارش.نتیجه اینکه همچنان کسی شمارمو نمیدونه و من در حال و هوای همون حس غریب میمونم تا بمیرم!

یادی از خاطرات گذشته

مِی 6, 2010

اولین صحنه ای که از زندگی به یاد دارم و همیشه تو ذهنمه اینه که توی زمین خاکی،جایی که خیلی از آدم بزرگ­ها مشغول بازی کردن بودن،بی­ هدف راه میرفتم و کنجکاوی میکردم.

یکم که بزرگتر شدیم، بهترین تفریحمون تایربازی بود، به طوریکه چوب رو میزدیم رو تایر و دِ­ برو! لاستیک که راه میرفت،خر کیف می­شدیم و با چوب زدن به سرعت تایر اضافه میکردیم.

تایر بزرگتر مساوی بود با قدرت و ابهت بیشتر.یادم میاد یکی از بچه­ های همسایه لاستیک کامیون داشت، همیشه منتش رو می­کشیدم تا راضی بشه لاستیک کامیونش رو بده به من تا یه دوری باهاش بزنم!چه شبهایی که خواب داشتن لاستیک کامیون نمی­دیدم و در حسرت داشتنش،سوختم و ساختم.اصلا از همون موقع بود که معنی اختلاف طبقاتی رو فهمیدم!

تفریح ناسالم هم، تیله بازی شرطی بود که هر کی بسته به مهارتش میتونست تیله های بیشتری ببره(یادمه تیلۀ طلایی خیلی کمیاب بود و هر یه دونش رو با 10 تا تیلۀ معمولی عوض میکردن).

اون زمان هم علاقۀ شدیدی به جمع کردن کلکسیون داشتم، عکس­های آدمس پرستو ، کارت ماشین و فوتبال و موتور رو جمع میکردم و میذاشتم توی آلبوم و با دیدن اونا در حد تیم ملی عشق میکردم.

اون موقع تا یه آتیشی میسوزوندیم، مثل الان روانشناسی کودک و از اینجور چیزا خبری نبود و دیگران با تماشای دسته گلهایی که بچه های امروزی به آب میدن خنده نمیکردن،بلکه بسته به میزان  بزرگی آتیش بر پاشده، کتک میخوردیم.جالبه هیچ وقت هم درس عبرتی نمیشد و یه جورایی پوستمون کُلفت شده بود.

اون زمان،شیرینی و مصائب خودش رو داشت و هر چی بود گذشت،  ولی خیلی دلم میخواد تا  یه جورایی با شرایط بچه های این دوره، دوباره بزرگ بشم. مثل لذت تک فرزند بودن، پدر و مادرهای امروزی، کامپیوتر، پی اس پی، اتاق خصوصی و …اون موقع که نتونستیم درست و حسابی بچگی کنیم، اگر چه الان هم که به قول معروف واسه خودمون خری شدیم،اوضاع همچین تعریفی نداره.

حالا بیخیال…راستی اولین صحنه­ ای که شما از زندگی یادتون میاد چیه؟

فاصلۀ بچه دوست داشتن تا بچه دار شدن

مِی 3, 2010

از فرمایشات حاج مرتضی (ع) :

«گاهی اوقات، تماشای بازی از دور و لذت بردن از اون می ارزه به لذت و هیجان اینکه خودت بازیگر میدون باشی و دیگران تماشاچی»

مطمئنم خواهر­زادم، یکی از دلبستگی­ها و دوست داشتنی­ ترین چیزهای زندگی منه، وقتیکه منو صدا میکنه و میگه «آیی اوتدا» (دایی مرتضی) میخوام درسته قورتش بدم.

با اینکه خیلی حواسم جمع هست که توی زندگی خر نشم و به کسی سواری ندم ولی بزرگترین تفریح من و ایشون
خرسواریه که از عکس مشخصه چه کسی نقش آقا خره رو به عهده داره.

ولی تصور اینکه یه روزی یه بچه مال خوده آدم باشه،چهل ستون بدنم رو به لرزه میندازه. به نظرم خیلی از زوج­ها وقتی یه مدت از ازدواجشون میگذره،زندگی یه جوارایی براشون تکراری میشه و با خودشون فکر میکنن»خوب حالا نوبته تغییر و تحوله»در اینصورت دست به کار میشن و به فکر درست کردنه «کار دستی»میفتن تا شاید این وسط زندگی بی­مزشون، با نمک بشه.بعضی­ها هم جوگیر میشن و اینقدر نمک بازی میکنن که دیگه شورشو درمیارن.ولی تصور کن اگه ورق برگرده و روزگار اون روی دیگه شو نشون بده، حتی اگه زوج تقریبا خوشبخت که تا خوشبختی فقط به اندازۀ یه بچه فاصله دارن، همۀ مقدمات کارو فراهم کرده باشن باز هم احتمال داره خدایی ناکرده کاردستی­شون خراب از آب دربیاد که میشه قوزه بالا قوز.اونوقت یه بچۀ ناقص براشون میمونه با یه عمر بدبختی.

راستی مگه لازمۀ دوست داشتن بچه اینه که حتما از خون خود آدم باشه؟

نمیشه این وسط بعضیا از خودگذشتگی کنن و به فکر جمع و جور کردن کاردستی­های اضافۀ دیگران باشند؟

حالا یکی نیست بیاد بگه: مهندس! شما اول یه نمکدون واسه نمک بازی پیدا کن،اونوقت بشین جوش و غصۀ این چیزا رو بخور!

البته تماشا و تامل در گذشتۀ لیلی و مجنون­های دیروز و دادگاه و فحش خواهر مادر و طلاق و مهریه و هزار تا کوفت و زهر مار امروز، باعث میشه به اندازۀ کافی کُرک و پَرت بریزه که دیگه تخم نداشته باشی به نمک و نمکدون فکر کنی.