توی خیابون، خیلی اتفاقی یکی از دوستای قدیمی رو دیدم. از حال و احوال هم جویا شدیم، من که وضعیتم مشخص بود و تعریفی نداشت، ولی اون بعد از اینکه از خدمت معاف شده بود، واسه خودش یه آموزشگاه کامپیوتر راه انداخته بود و اونجوری که تعریف میکرد از درآمدش یه پول بخور و نمیری عایدش میشد.
گفت آموزشگاه نزدیکه بیا بریم اونجا تا از خاطره ها و بچه های قدیم حرف بزنیم. خلاصه گیر سه پیچ داد و منم دعوتش رو لبیک گفتم! در بدو ورود، یه چیزی که همون اول توجه منو به خودش جلب کرد، حرکات و رفتار منشی اونجا بود.
دختره یه جورایی شاس میزد و با خودش میخندید. یه لحظه اومدم که بگم فلانی عجب منشی اُسکلی داری، راستشو بگو روزی چند بار ترتیبش رو میدی؟ که درست همون لحظه موبایلش زنگ خورد و من هم بیخیال شدم و نگفتم.
وقتی میخواستم برم، دم در موقع خداحافظی، دوستم رو به منشی کرد و گفت: راستی مرتضی جان، ایشون همسرم هستند و توی کارای اینجا به من کمک میکنه.
براشون آرزوی خوشبختی کردم و در حالیکه افکار چند دقیقه پیش خودم رو مرور میکردم و از اینکه اونها رو به زبون نیاوردم توی باسنم عروسی بود!