Posts Tagged ‘سربازی’

روایت سپـــ.وختن 10#

نوامبر 13, 2010

اردوگاه تِلو جاییست که سربازها را در آنجا میکُنند  و بعد از تجاوز بی شرمانه، دوازده نفر را می چپانند در یک چادر که چهار نفر به زور در آن جای میگیرند.

موقع خواب، شصت پای همرزمت که بوی گُه میدهد توی حلقت میرود،

برای مقابله با دشمن فرضی چندین و چند بار وارد حُفره روباهی میشوی که سگی قبلا در آنجا ریده،

روزها از گرمی هوا به گا میروی و شب ها از  شدت سرما به فاک!

و…

لیکن تو با تحمل این سختی ها به خودت میگویی «اشکالی نداره همۀ اینا یه روزی خاطره میشه» که ناگهان ندایی از دل میرسد «ریدم توی این خاطره ها»

 

روایت سپـــ.وختن 8#

نوامبر 5, 2010

چارصد هزار بار موقع رژه رفتن «الله اکبر جانم فدای رهبر» گفتیم و اینهمه به ولایت التزام داشتیم،  ولی دریغ از یه دونه ساندیس!

روایت سپـــ.وختن 6#

اکتبر 31, 2010

سلام! من ستواندوم وظیفه،  حاج مرتضی هستم و در ضمن اینجانب هرگونه وابستگی به پی ام سی را  شدیدا تکذیب میکنم.

 

 

روایت سپـــ.وختن 5#

سپتامبر 11, 2010

وقتی توی ماشین پشت رُل می­شینم، همیشه حواسم هست  شیشۀ ماشین رو جوری تنظیم کنم تا باد فُرم موهامو به هم نزنه.

از موقعی که به خدمت شدیدا مقدس اعزام شدم تا حالا چند بار شده که طبق عادت همیشگی شیشه رو بر حسب معادلات ایرودینامیکی تنظیم کردم ولی یهو یادم  مياد که چه بلایی سرم اومده و به خودم میگم بیچاره! تو دیگه کچل کردی! میفهمی؟

در همین راستا یکی از همدوره­ ای هام تعریف میکنه هنوز وقتی که می­خواد بره بیرون، شونه دستش میگیره و میره جلو آینه که تازه یادش میاد که یه کچل بدبخته!

روایت سپـــ.وختن 4#

سپتامبر 11, 2010

صف سلف سرویس بودم، از قرار معلوم غذا چلو مرغ بود. وقتی نوبتم شد مسئول سلف دو تا رون برام گذاشت، از این رون های ریزه میزه که آدم همچین هوس میکنه به نیش بکشه!

یه لحظه کفم برید! توی دلم گفتم ای وَل بابا، کی گفته سربازی بده؟ پادگان هم همچین جای بدی نیست. اگه ادم رو اذیت میکنن و ازت بیگاری میکشن ولی حداقل یه غذای تُپُل که میدن.

داشتم حساب میکردم که اگه یه دونه از رونا رو الان بخورم و باقی مونده رو بذارم واسه شب، قبل از خواب بزنم توی رگ، اینجوری پروتئین مورد نیاز بدن در هنگام خواب واسه رشد عضلات تامین میشه. (اونایی که پرورش اندام کار میکنن منظورم رو دقیقا میفهمن)

خلاصه غرق در افکار خودم داشتم واسه چلو مرغ نقشه میکشیدم که یهو افسره گفت: شما! اینو [یعنی همون دو تا رون] با شیش نفر بعدی تقسیم کن! تصور کن یعنی به عبارتی دو تا رون نُقلی واسه هفت نفر!

یه لحظه پیش خودم گفتم ای کاش اون روز قلم پام میشکست و نمی رفتم پلیس  10+  و اون دفترچه لعنتی رو نمی فرستادم.

روایت سپـــ.وختن 3#

سپتامبر 11, 2010

یه دوست دختر هم ندارم تا از تلفن کارتی های پادگان زنگ بزنم وبهش بگم

من: راستی دیشب که با هم حرف میزدیم وقتی قطع کردم یهو فرمانده یگان جلوم سبز شد و گیر داد فلانی توی ساعت خاموشی بیرون از آسایشگاه چیکار میکنی؟

دوست دختر خیالی: بعدش چی شد؟

من: هیچی بهش گفتم مرتیکۀ جاکش فکر کردی چار تا ستاره روی شونت داری ازت می ترسم؟ ببین دیوث سگ سیبیل! من واسه عشقم هر کاری میکنم، حتی اگه لازم باشه شب تا صبح پای تلفن باشم. فهمیدی؟ حالا برو هر کـــ.ونی میخوای بدی بده!

دوست دختر خیالی با صدای لرزان: وای خدای من!!!  فرمانده چیکار کرد؟ [آیکون آیت الکرسی]

من: هیچی دیگه، یارو وقتی دید من خفن شاکی شدم پشماش فِر خورد و مثل سگ فرار کرد.

دوست دختر خیالی در حالی که قند توی دل آب شده و از شدت مردی و مردونگی من رفته توی کُما: ببین میخوام بدونی حتی اگه پسره همسایمون که باباش مرسدس اس ال آر داره بیاد خواستگاری باز به همه جواب رد میدم و تا آخر عمرم به پات می شینم!

روایت سپـــ.وختن 2#

سپتامبر 11, 2010

یه جفت جوراب سهمیه سرباز بخت برگشته با هزار تا قسم و آیه و کلی منت جزو اموال عمومی حساب میشه، راستی سرمایۀ ملت و نسل های آینده که میره به جیب لبنانی ها و فلسطینی های حرومزاده بیت المال نیست؟

جهت تماشای تصویر در اندازۀ واقعی روی آن کلیک کنید

روایت سپـــ.وختن1#

سپتامبر 11, 2010

سلام، من سرباز گمنام امام زمان هستم. آی لاو یو مای پـــی ام ســــی!

روزهای روشن خداحافظ

آگوست 22, 2010

امشب شب آخره. خدمت شدیدا مقدس طلبیده و تا ساعاتی دیگر رسما به خیل عظیم  سربازان امام زمان خواهم پیوست.

همین جا  و در همین لحظات مقدس، قول میدم  اگه مرتضی آوینی روایت فتح رو ساخت، حاج مرتضی هم روایت سپوختن رو میسازه.

عکسی از چهرۀ نورانی شهید مظلوم حاج مرتضی

+تا لحظاتی دیگر مراسم کچل کنون در اتاق مرحوم مغفور برگزار می شود، ذکر فاتحۀ شما عزیزان باعث شادی روح آن عزیز سفر کرده خواهد شد.

+ما که رفتیم نگران، کون لق دیگران!