Posts Tagged ‘تلفن کارتی’

روایت سپـــ.وختن 3#

سپتامبر 11, 2010

یه دوست دختر هم ندارم تا از تلفن کارتی های پادگان زنگ بزنم وبهش بگم

من: راستی دیشب که با هم حرف میزدیم وقتی قطع کردم یهو فرمانده یگان جلوم سبز شد و گیر داد فلانی توی ساعت خاموشی بیرون از آسایشگاه چیکار میکنی؟

دوست دختر خیالی: بعدش چی شد؟

من: هیچی بهش گفتم مرتیکۀ جاکش فکر کردی چار تا ستاره روی شونت داری ازت می ترسم؟ ببین دیوث سگ سیبیل! من واسه عشقم هر کاری میکنم، حتی اگه لازم باشه شب تا صبح پای تلفن باشم. فهمیدی؟ حالا برو هر کـــ.ونی میخوای بدی بده!

دوست دختر خیالی با صدای لرزان: وای خدای من!!!  فرمانده چیکار کرد؟ [آیکون آیت الکرسی]

من: هیچی دیگه، یارو وقتی دید من خفن شاکی شدم پشماش فِر خورد و مثل سگ فرار کرد.

دوست دختر خیالی در حالی که قند توی دل آب شده و از شدت مردی و مردونگی من رفته توی کُما: ببین میخوام بدونی حتی اگه پسره همسایمون که باباش مرسدس اس ال آر داره بیاد خواستگاری باز به همه جواب رد میدم و تا آخر عمرم به پات می شینم!