روایت سپـــ.وختن 4#

صف سلف سرویس بودم، از قرار معلوم غذا چلو مرغ بود. وقتی نوبتم شد مسئول سلف دو تا رون برام گذاشت، از این رون های ریزه میزه که آدم همچین هوس میکنه به نیش بکشه!

یه لحظه کفم برید! توی دلم گفتم ای وَل بابا، کی گفته سربازی بده؟ پادگان هم همچین جای بدی نیست. اگه ادم رو اذیت میکنن و ازت بیگاری میکشن ولی حداقل یه غذای تُپُل که میدن.

داشتم حساب میکردم که اگه یه دونه از رونا رو الان بخورم و باقی مونده رو بذارم واسه شب، قبل از خواب بزنم توی رگ، اینجوری پروتئین مورد نیاز بدن در هنگام خواب واسه رشد عضلات تامین میشه. (اونایی که پرورش اندام کار میکنن منظورم رو دقیقا میفهمن)

خلاصه غرق در افکار خودم داشتم واسه چلو مرغ نقشه میکشیدم که یهو افسره گفت: شما! اینو [یعنی همون دو تا رون] با شیش نفر بعدی تقسیم کن! تصور کن یعنی به عبارتی دو تا رون نُقلی واسه هفت نفر!

یه لحظه پیش خودم گفتم ای کاش اون روز قلم پام میشکست و نمی رفتم پلیس  10+  و اون دفترچه لعنتی رو نمی فرستادم.

برچسب‌ها: , , ,

2 پاسخ to “روایت سپـــ.وختن 4#”

  1. زشت Says:

    چرا می گی سپوختن؟

بیان دیدگاه