حدیث قدسی

نوامبر 20, 2010

به خدا سوگند، اگر ویتنی هیوستون را در دست راست من و سلندیون را در دست چپ من بگذارند، یک لحظه هم از یاد لیدی گاگا غافل نخواهم شد.

فیلترینگ و حس لطیف

نوامبر 18, 2010

وبلاگم فیلتر شد.
خُب سوال اصلی اینجاست که به تخمم هست یا نیست؟

آری مساله این است!

به نظرم جدا از اینکه فیلتر شدن وبلاگ به دست برادران عرزشی یه جورایی کلاس داره،چند روزه  احساس میکنم از هر قید و بندی راحت شدم.
قبل از این داستان فیلتریگ، یه چیزایی واقعا برام عُقده شده بود.
احساس خوبی دارم از اینکه دیگه مجبور نیستم سکس رو صکص یا سـ.کـ.س بنویسم.
تازه الان میتونم با خیال راحت لینک دانلود فیلم سوپر بذارم!

روایت سپـــ.وختن 10#

نوامبر 13, 2010

اردوگاه تِلو جاییست که سربازها را در آنجا میکُنند  و بعد از تجاوز بی شرمانه، دوازده نفر را می چپانند در یک چادر که چهار نفر به زور در آن جای میگیرند.

موقع خواب، شصت پای همرزمت که بوی گُه میدهد توی حلقت میرود،

برای مقابله با دشمن فرضی چندین و چند بار وارد حُفره روباهی میشوی که سگی قبلا در آنجا ریده،

روزها از گرمی هوا به گا میروی و شب ها از  شدت سرما به فاک!

و…

لیکن تو با تحمل این سختی ها به خودت میگویی «اشکالی نداره همۀ اینا یه روزی خاطره میشه» که ناگهان ندایی از دل میرسد «ریدم توی این خاطره ها»

 

روایت سپـــ.وختن 9#

نوامبر 7, 2010

داخل پادگان همراه داشتن موبایل، لب تاپ،  ظبط، فلش مموری، سی دی، ام پی تری پلیر، رادیو و … در حکم محاربه با امام زمان بود.

یادمه اون چند روز اول بچه ها به قدری توی کف آهنگ و ترانه بودن که با شنیدن موزیک «وطنم» دست به خود ارضایی میزدن!

روایت سپـــ.وختن 8#

نوامبر 5, 2010

چارصد هزار بار موقع رژه رفتن «الله اکبر جانم فدای رهبر» گفتیم و اینهمه به ولایت التزام داشتیم،  ولی دریغ از یه دونه ساندیس!

روایت سپـــ.وختن 7#

نوامبر 1, 2010

کباب توی لیست برنامه غذایی هفتگی مون بود، ولی همیشه به جاش تخم مرغ و سیب زمینی آب پز یا دمپایی ابری* خوردیم.


پروردگارا! خودت نیک میدانی چه شبهایی که حسرت به دل یه سیخ کوبیده سر به بالین گذاشتم.

* دمپایی ابری=کوکو سبزی

روایت سپـــ.وختن 6#

اکتبر 31, 2010

سلام! من ستواندوم وظیفه،  حاج مرتضی هستم و در ضمن اینجانب هرگونه وابستگی به پی ام سی را  شدیدا تکذیب میکنم.

 

 

روایت سپـــ.وختن 5#

سپتامبر 11, 2010

وقتی توی ماشین پشت رُل می­شینم، همیشه حواسم هست  شیشۀ ماشین رو جوری تنظیم کنم تا باد فُرم موهامو به هم نزنه.

از موقعی که به خدمت شدیدا مقدس اعزام شدم تا حالا چند بار شده که طبق عادت همیشگی شیشه رو بر حسب معادلات ایرودینامیکی تنظیم کردم ولی یهو یادم  مياد که چه بلایی سرم اومده و به خودم میگم بیچاره! تو دیگه کچل کردی! میفهمی؟

در همین راستا یکی از همدوره­ ای هام تعریف میکنه هنوز وقتی که می­خواد بره بیرون، شونه دستش میگیره و میره جلو آینه که تازه یادش میاد که یه کچل بدبخته!

روایت سپـــ.وختن 4#

سپتامبر 11, 2010

صف سلف سرویس بودم، از قرار معلوم غذا چلو مرغ بود. وقتی نوبتم شد مسئول سلف دو تا رون برام گذاشت، از این رون های ریزه میزه که آدم همچین هوس میکنه به نیش بکشه!

یه لحظه کفم برید! توی دلم گفتم ای وَل بابا، کی گفته سربازی بده؟ پادگان هم همچین جای بدی نیست. اگه ادم رو اذیت میکنن و ازت بیگاری میکشن ولی حداقل یه غذای تُپُل که میدن.

داشتم حساب میکردم که اگه یه دونه از رونا رو الان بخورم و باقی مونده رو بذارم واسه شب، قبل از خواب بزنم توی رگ، اینجوری پروتئین مورد نیاز بدن در هنگام خواب واسه رشد عضلات تامین میشه. (اونایی که پرورش اندام کار میکنن منظورم رو دقیقا میفهمن)

خلاصه غرق در افکار خودم داشتم واسه چلو مرغ نقشه میکشیدم که یهو افسره گفت: شما! اینو [یعنی همون دو تا رون] با شیش نفر بعدی تقسیم کن! تصور کن یعنی به عبارتی دو تا رون نُقلی واسه هفت نفر!

یه لحظه پیش خودم گفتم ای کاش اون روز قلم پام میشکست و نمی رفتم پلیس  10+  و اون دفترچه لعنتی رو نمی فرستادم.

روایت سپـــ.وختن 3#

سپتامبر 11, 2010

یه دوست دختر هم ندارم تا از تلفن کارتی های پادگان زنگ بزنم وبهش بگم

من: راستی دیشب که با هم حرف میزدیم وقتی قطع کردم یهو فرمانده یگان جلوم سبز شد و گیر داد فلانی توی ساعت خاموشی بیرون از آسایشگاه چیکار میکنی؟

دوست دختر خیالی: بعدش چی شد؟

من: هیچی بهش گفتم مرتیکۀ جاکش فکر کردی چار تا ستاره روی شونت داری ازت می ترسم؟ ببین دیوث سگ سیبیل! من واسه عشقم هر کاری میکنم، حتی اگه لازم باشه شب تا صبح پای تلفن باشم. فهمیدی؟ حالا برو هر کـــ.ونی میخوای بدی بده!

دوست دختر خیالی با صدای لرزان: وای خدای من!!!  فرمانده چیکار کرد؟ [آیکون آیت الکرسی]

من: هیچی دیگه، یارو وقتی دید من خفن شاکی شدم پشماش فِر خورد و مثل سگ فرار کرد.

دوست دختر خیالی در حالی که قند توی دل آب شده و از شدت مردی و مردونگی من رفته توی کُما: ببین میخوام بدونی حتی اگه پسره همسایمون که باباش مرسدس اس ال آر داره بیاد خواستگاری باز به همه جواب رد میدم و تا آخر عمرم به پات می شینم!